ورد سحری
در هر شبکه اجتماعی و فضایی که احتمال بدهد حضور داشته باشم پیام می دهد و شبانه روز راهنمایی می خواهد. گاهی کم محلی می کنم یا فرصت نمی کنم زود پاسخ بدهم، بدون ناراحتی یا گله دوباره سوالش را آنقدر تکرار می کند تا شرمنده شوم و جواب بدهم. دیروز بعد از یک نوبت دیگر سوال و جواب، گفت خوش به حال دوستان صمیمی ت که همیشه با آنها هستی! خیلی جا خوردم از ابراز این حسرتش. چند ماه گذشته را به سرعت در ذهنم مرور کردم و دیدم اتفاق وحشتناکی دارد می افتد. برایش تبدیل شده ام به یک الگوی مطلوب و تا جایی که توانسته دقیقا جاپای من گذاشته. به نظرم رسید باید این بت را برایش بشکنم و کم کم خود واقعی م را بیشتر رو کنم. گفتم من دوست صمیمی ندارم. همه دوستانم را با تحویل نگرفتن از خودم دور می کنم. و یکی دو شکلک خنده و چشمک که خیال نکند عددی هستم و پر از عیب و ایرادم. اما انگار قبل از شنیدن حرف های من بتش را ساخته بود. گفت خوش به حالت پس خیلی مستقل هستی. دلم نمی خواست سفره دلم را برایش باز کنم و بگویم از این یک تنه جلو رفتن ها چه ضربه ها که نخوردم. به هعییی روزگار گفتنی اکتفا کردم و صفحه را بستم. از الگو شدن می ترسم. نه اینکه خودم را قبول نداشته باشم. تمام هراسم از این است که رفتارها و زندگی م جوری تعبیر شود که منظورم نبوده. من هم که خدای توضیح و تفصیل ندادنم و به سادگی قابل سوء برداشتم. اگر جایی حرفی را بزنم یا نزنم هزار و یک مقدماتی دارد که فقط خودم سردر می آورم و دلیلی هم نمی بینم همه اطرافیان را برای کارهایم توجیه کنم. فکر می کنم دهه چهارم زندگی، دهه پذیرش واقعیات است تا جنگ با آنها. کاش او هم بدون چک و چانه راحت می پذیرفت که راحتم بگذارد و اجازه دهد برای خودم زندگی کنم. نه اینکه مدام نگران باشم کسی از روی دست من بنویسد و به خطا برود. ما آدم های ضعیف النفس برای الگو شدن باید نقش بازی کنیم. نمی شود خود واقعی مان را عرضه کنیم و با افتخار مدعی شویم همیشه و همه جا رفتارمان حتی اگر هم درست بوده، قابل فهم و توجیه است. با این حساب ائمه و بزرگان دینی که الگوهای تمام عیاری هستند و اخبار ریزترین جزئیات زندگی شان هم به ما رسیده، باید خالص خالص باشند، زلال محض و بدون ابهام و کژتابی. که خدا هم تمام قد ازشان دفاع کند و بگوید لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه